کافه ی من



به هرچه قبول دارید من فراموشش کرده بودم نه اینکه در قلبم  فراموشش کرده باشم نه ! دیگر هیچ امیدی به بازگشتش و بودن با او نداشتم زندگی خودم را می کردم با تمام مشکلاتش بعضی روزها هم یک دست نوشته برای او می نوشتم اما در گوشه قلبم از روزهای که چندان خاطره ای نداشت از روزهای گذشته ام .داشت می گذشت و فقط می گذشت
نمی دانم چرا یک دفعه دنیا برایم ایستاد دنیایم به آخر رسید تمام بد بیاریهای روحی به قلبم سرک کشیدند در این غم و اندوه او امد من فقط از او تشکر کردم باز گذشت باز امد بیشتر گفت و من فقط گفتم امرتان تا اینکه قلبم را تکه تکه کردو رفت این بغض لعنتی را هدیه دادو رفت
چطور دلش آمد به من بگویید ازدواج کرده و دیگر عاشقم نمی تواند باشد باز من تبریک گفتم اما دردش اینجاست که به من گفت باهم دوست باشیم من درون قلبم او را دوست داشتم اما این جسارتش تمام وجودم را لرزاند من برای او چه بودم یک بدبخت  یک مفلوک  در این دنیا  یا یک گدای عشق ،وای این افکار مرا می کشد هیچکس هم نیست این راز بزرگ را بازگو کنم  این بغض لعنتی را این مرگ تدریجی را من تمام شدم تمام.

آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

clockworld فروش محصولات زناشویی و مطالب زندگی زناشویی اشپزی کتابخانه عمومی آقا نجفی قوچانی porseshe19 دانلود پروپوزال، مبانی نظری و پایان نامه کتاب سبک زندگی فروشگاه اینترنتی اول مارکت تفریحات سالم